آن‌سوی جنگل انسان – شعری از از مهرخ غفاری مهر

مهرخ غفاری مهر – ونکوور

 

آنجا که تو به دنیا آمدی

نامش چه بود؟ 

آمدی با لبخندت شیرین و تلخ

با چشم‌هایت گریان و خندان

با دست‌هایت کوچک و بزرگ

با گیسوانت کوتاه و بلند

با رؤیایت پاره‌پاره 

میان زن بودن یا مرد بودن

گذر از زن بودن، گذر از مرد بودن

دیگری بودن، بیشتر بودن،

 همه با هم با بودن، هیچ نبودن

آنجا شب هم سیاه نبود

سفیدِ سفیِد سفید

با چشم‌های تو که نابینا شد

و دست‌هایت که بریده

و پاهایت که زخم‌خورده

و موهایت که بر سطح خیابان.

این دیگر درشتی نبود

سختی نبود

خشونت نبود

ستیزه بود و 

سراب هستی و

سرداب نیستی 

و مرگ.

و این پرسش مکرر نامیمون

چرا؟

و این درد گنگِ بی‌انتهای مشئوم

چرا؟

مگر تو، زیباترینِ حلقه‌های زنجیرهٔ هستیِ بی‌کرانِ انسان نبودی؟

چرا؟

مگر تو، زایش ذراتِ زندهٔ چرخ چاچی نبودی؟ 

چرا؟ 

مگر تو، صدای خفته در گلوی خسته و زخمی هزاران نبودی؟

چرا؟

آنجا که تو رفتی 

نامش چه بود؟

آن‌ها که بودند؟

ما که بودیم؟

شمایان را نمی‌گویم

می‌گویم من

می‌گویم ما

که بودیم؟

 

ونکوور، اول نوامبر ۲۰۲۳

ارسال دیدگاه